سلام خدمت همه دوستان عزیزم. اول از همه خواستم از تمامی عزیزانی که نسبت به من لطف داشتن تو این مدتی که اینجا بودم تشکر کنم....
ثانیا این تاپیک به خاطر در خواست دوستی که به من لطف داشت و من رو موفق میدونست ایجاد شده، و اصلا حمل بر خود ستایی و غرور نیست....فقط خواستم تجربه های اندکم رو در اختیار شما بگذارم.
من تو یه خانواده سطح متوسط(پدر کارمند و مادر خانه دار)به دنیا اومدم. خانواده نسبتا مذهبی داشتم که به نظرشون باید زن تو خونه میموند و کار نمی کرد به زور باید چادر میپوشیدیم و زیاد تو جامعه نبودیم.
به عقیده خانواده من خرج دختر رو یا باید پدر میداد یا شوهر....
روزگار من با چنین عقایدی گذر میکرد و بزرگترین آرزوی من شوهر کردن بود و در رویاهام همیشه خودم رو تو لباس عروس تصور میکردم و اصلا به فکر شاغل شدن نبودم...
تا این که روزی بنابه اتفاق گذرم به خانه یکی از اقوام خیلی دور (که بسیار ثروتمند و چهره های سرشناس هست و مطمئنم که همه از تلویزیون او را دیده اند )افتاد....
شاید اولین بار معنی لاکچری را فهمیدم، چیز هایی که داشتنش برایم آرزو بود در خانه آنها چند تا چند تا پیدا میشد...
مثلا من آرزوی داشتن یک اتاق مستقل داشتم، آنها چند سوییت مهمان داشتند که متراژش از خانه ما بیشتر بود!!!!
دقیقا 8 سالم بود، خوب یادم هست که وقتی به خانه برگشتم چقدر گریه کردم. البته پنهانی چون دوست نداشتم پدرم را به خاطر نداشته هایش سرزنش کنم..
از آن روز به بعد تصمیم گرفتم هر طور که شده ثروت داشته باشم.
حتی 9 ساله بودم که کار بافتن با میل را خیلی خوب از مادر بزرگم یاد گرفتم و چیز هایی در حد دست های کودکانه ام میبافتم و به دوستان و اقوام میفروختم....
از همان دوران مخالفت های خانواده شروع شد....
پدرم می گفت آبرویم را بردی الان همه فکر میکنند فلانی یک لقمه نان ندارد که کار دخترش به بافتنی فروختن کشیده... اما من که کوتاه نمی آمدم.به خیال کودکانه ام فکر میکردم اگر قلکم را پر پول کنم میتوانم از آن خانه ها یکی بخرم...
روزگار گذشت و قلکم پر از پول شد اما فهمیدم که در ازای پول هایم خانه نمیدهند...
با مادرم به بازار رفتیم و قطعه طلای کوچکی با آن پول خریدم...لذتی که در خریدن آن طلا احساس کردم در خریدن سهام شرکت ها حس نمیکنم اصلا انگار دنیا را خریده بودم...البته آن موقع طلا ارزان بود
این کار را تکرار میکردم و هر سال یک قطعه طلا میخریدم ....اما مادرم اصرار میکرد با پول هایم وسایل خانه بخرم که فردا پس فردا روی جهیزه ام بگذارد ولی من که به کله شقی در همه جا معروف شده بودم قبول نمیکردم این کار ها ادامه داشت و من در دوره دبیرستان کلاس طراحی سایت و حسابداری هم رفتم تا 17 سالگی که موقع کنکور شده بود.
من هم قسمتی از آن طلا هارا فروختم و بهترین کلاس ها و بهترین کتاب ها را داشتم البته چون پولش را خودم داده بودم برای آن کتاب ها و کلاس ها ارزش زیادی قائل بودم و بهترین استفاده را از آنها میکردم.
تا این که در کنکور تجربی بهترین رتبه را آوردم تا آن موقع کسی در فامیل چنین رتبه ای نیاورده بود.
همه اصرار میکردند که پزشکی بخوانم اما من که در شرکت ها کار آموزی کرده بودم به عنوان حسابدار خوب میدانستم درامد تجارت خیلی بیشتر از دکتر هست...
اما وای از دخالت اطرافیان.خلاصه این که با دعوا و کله شق بازی توانستم در یکی از رشته های مربوط به تجارت در بهترین دانشگاه ایران درس بخوانم...
در دوران دانشجویی به خاطر رتبه ام از من در آموزشگاه های کنکور به عنوان مشاور و مدرس استفاده میکردند و پول خوبی هم میدادند....
تا این که تحصیل تمام شد و من کارشناسی گرفتم...
به خاطر دانشگاه خوب و رزومه خوب در همان سال به عنوان کارشناس فروش در یکی از شرکت ها مشغول شدم تا تجربه کسب کنم. تا ۲۴ سالگی من مشغول به این کار شدم تا این که کل سرمایه من به حدود ۵۰۰ میلیون رسید و من هم تصمیم گرفتم که شرکت خودم رو ثبت کنم. اما وای از دختر بودن...
مگر این کار ها برای زن کار راحتی بود؟
هنوز هم وقتی به اولین گام هایم فکر میکنم تنم میلرزد...
من به خاطر داشتن روابط اجتماعی بالا در دانشگاه دوستان زیادی پیدا کرده بودم که وضع مالی بسیار خوبی داشتند...
با آنها شریک شدم 4 نفر بودیم که شرکت ثبت کردیم و دونفر هم کارشناس پیدا کردیم..
با گذاشتن سرمایه ها روی هم تقریبا 1 میلیارد و 700سرمایه داشتیم. و البته از بانک هم به ضمانت پدر هایمان وام گرفتیم...
اساسنامه امضا شد و همه چیز خوب پیش رفت. کارت بازرگانی گرفتیم و زدیم به کار تجارت...
امیدوارم به خاطر موضوعات امنیتی و فضای عمومی من رو درک کنید اگه نمیتونم بیشتر از این توضیح بدم..
حدود 1.5 سال کار ما رونق گرفت و همگی تبدیل به سرمایه دار های خوبی میشدیم که ورشکست شدیم.
تقریبا همه سرمایه ما بر باد رفت....
این دفعه مثل اینکه خانواده ام خوشحال شده بودند شماتت میکردند....
اما گذشت و من توانستم کار کنم و وام بگیرم و سرمایه جور کنم دوباره شرکت بزنم.
الان وضع مالی بسیار خوبی دارم چند واحد آپارتمان ، خانه لوکس ، ماشین لوکس، چندین نفر کارمند و سالانه به این تعداد افزوده میشود....
اما هیچ موقع برای دلشکستن استفاده نمیکنم چون دل من در 8سالگی شکسته بود...
خلاصه کلام این که من به آرزوم رسیدم ولی مادرم به آرزوش هنوز نرسیده(ازدواج من)...
اونم امیدوارم دیگه امسال برسه..خسته شدم از مجردی
از نظر من موفقیت و شکست به هم پیوسته هستن تا یکی نیاد اون یکی نمیاد...و این که آدم اگه فکر میکنه کاری درسته باید انجامش بده حتی اگه بقیه اذیت کنن...